چــقــدر مــتــفــاوتـــنــد آدم هــا
عــشــق بــرایی یــکــی دلــگــرمــی
و بــرای دیــگــری ســرگــرمــی !
زندگی بازی گرفتن دیگران نیست
که روزی عاشقش باشی و روزی قاتلش
بیچاره دلم با دیدنت باز هم لرزید
نمی دانست تو همان بی وفای دیروزی
بیچاره دل است عقل ندارد
بعضی وقت ها
چنان کیشت می کنند
که سال های سال مات می مانی
ﻏﺮﯾﺒــــﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻫـﯿﭻ
ﺩﻭﺳـــــــﺘﺎﻥ ﻫﻢ ﮔـﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺧﻂ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺣﻮﺻــــــﻠﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧـــــﺪ
بهم می گفت با دنیا عوضم نمی کنه !
راست می گفت با دنیا نه
با یکی دیگه عوضم کرد !
برای کسی مُردم که برایم
نه تب کرد
نه سرفه
نه حتی عطسه!
یادتان باشد هیچ وقت در زندگی خود!
نقش نیش های مار ” ماروپله” را بازی نکنید
شاید دیگر توان دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد
همان کسی که به شما اعتماد کرده بود
رفت
تو را به خدا سپرد
و خودش را به دیگری !
هر که مرا دید تو را نفرین کرد
و من حواس خدا را پرت کردم که مبادا بشنود !
روی کارت برایش نوشتم به امید فردای بهتر
دو هفته بعد شنیدم ازدواج کرده
تازه فهمیدم آن روز الف فردا را یادم رفته بود
چشمانم را به نابینایی می فروشم
تا کسی را که دوست دارم با دیگری نبینم
این روزها پر طرفدارترین بازی در بین آدم ها
بازی با احساسات است
می تــــرسم
می ترســم کســـی بــویِ تنـــت را بگیـــرد
نغمـــــه دلـــت را بشنـــــود
و تــــــو خـــو بگیــــری بــه مانــدنــــش
چــــه احســـاس خــط خطـــی و مبــهمی ست
ایــــن عاشقـــــانـــه های حســـــودی مـــن!
نمی دانم گنجشک ها که شبیه هم هستند
چه طور همدیگر و می شناسن؟
و نمیدانم چند نفر شبیه من هستند
که تو دیگر مرا نمی شناسی
حل شده ام مثل یک معما
راست می گفتی که خیلی ساده ام
وقــتی دست فــشردیــم و قـــول دادیـــم
فقــــط دست تــو مـردانـه بــود
و قـــــول من
خوابــــــم را درست تنظیـــــم کرده ام
روی بــــــی تفاوتـــــی های تــــــــــو
تــــــو روزنــــــامه ات را میخوانی
من دیگری را خواب می بینم
از خواب کــــــه بیدار شــــــوم بــــــی حسابیم
یک – یک بــــــه نفع روزمرگــــــی
اینجا همه ی برادران قابیلند
با وسوسه های ناتنی فامیلند
از ترس خیانت به رفاقت ای عشق
اینجا همه ی رابطه ها تعطیلند
بــــوی رفـتن مــی دهــی
عطـــر تـــازه ای خــــریــــده ای ؟
تـمـام مـعـلوم هـا و مجـهـول هایـم را
بـه زحمـت کـنـار هـم مـی چـیـنم
فـرمـول وار
مـرتـب و بـی نـقـص
و تــو بـا یـک اشـاره هـمـه چـیـز را در هـم می ریــزی
http://www.abartazeha.ir//
گاهی وقتها حرف میزنم
ساعتها حرف میزنم
درددل می کنم
فریاد میزنم
اما فقط نگاه می کنند
نگاه می کنند و می گویند:
"پس چرا ساکتی؟! "
و من تازه یادم می آید که این آدمها زبان نگاهم را نمی دانند!
کاش می دانستند از نگاه این زن نباید ساده گذشت!