مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که حسن کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: “مامان! مامان! وقتی من داشتم توی حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد حسن با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!”
مادر آهی کشید و فریاد زد: “حالا حسن کجاست؟” و رفت به اطاق حسن کوچولو.
حسن از ترس زیر تختخوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او
داد کشید: “تو پسر خیلی بدی هستی” و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی
سطل آشغال.
حسن از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.
حسن روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود
آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هر روز به آن اطاق می
رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!