یه بچه بسیجی بود که خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش قبری
کنده بود و شبها میرفت تا صبح با خدا راز و نیاز میکرد. ما هم اهل شوخی
بودیم.
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کم باهاش شوخی
کنیم. خلاصه قابلمه گُردان را برداشتیم با بچهها رفتیم سراغش. پشت خاکریز
قبرش نشستیم. اون بنده خدا هم داشت با شور و حال خاصی نافله شب میخوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای اینکه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقرأ.
یهو دیدم بنده خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد؛ یعنی به
شدت متحول شده بود و فکر میکرد برایش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم
و سوم هم گفت: اقرأ.
بنده خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم؟ رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا کرم بخون.